داستان یک روززندگی



دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پرشده بود و
تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و
بدوبيراه گفت، خدا سکوت کرد، جيغ زد وجاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان
وزمين را به همريخت، خدا سکوت کرد.
به پروپاي فرشته وانسان پيچيد، خدا سکوت کرد، کفرگفت و سجاده دور انداخت، خدا
سکوت کرد، دلش گرفت وگريست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست وگفت:



[ ادامه مطلب ... ]


نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |  نسخه مناسب برای چاپ


شما باید برای ارسال در سایت به سیستم وارد شوید یا اگر عضو نیستید ثبت نام کنید اینجا براي ثبت نام كليك كنيد
Template Designer parpar.irتغییریافته توسط سایت آموزشهاwww.amozeshha.ir
Powered By Persian E107 BY Iranscripts.Com Sponsor : MehrHost.Com